سه نفر به زحمت جا میشدند . نقشه ، پهن بود جلوش. هم گوشی بی سیم روی شانه اش به توپ خانه، گرا می داد و هم روی نقشه کار می کرد.
به من سفارش کرد آب یخ به بسیجی ها برسانم ؛ به یکی سفارش الوار می داد برای سقف سنگرها؛ گاهی هم یک تکه نان خالی بر میداشت می خورد. عصر از شناسایی برگشت.
می گفت:« باید بستان رو نگه داریم. اگه این ارتفاع رو نگیریم و آفتاب بزنه ، این چند روز عملیات یعنی هیچ.»
با این که خسته بود ، دو ساعته چهار تا گردان درست کرد.
خودش هم فرمانده یکی از گردان ها. از سر شب تا صبح حسابی جنگیدند .چهار صبح بود که حسن را بی حال و نیمه جان بردند عقب. ارتفاع را گرفتند ، خیال همه راحت شد...
سلام دوستان....
از این که به وبلاگ بنده حقیر سر زدید بسیار ممنونم.
در این وبلاگ نگاهی مختصر بر زندگی شهدا می اندازیم.
فقط و فقط میتوان گفت:(( شهدا شرمنده ایم.....))